ننگ بر دشمنان ایران

ادبیات

خورشید بختت گر دمد، روشن شود چون راه تو
گر راه کس را خم کنی، ره میشود هــم چــاه تو
آدم به انسانی بود، انسان به عقل و آدمی
هر استواری بر دو پا، انسان مگر خوانی همی
اندیشه می باید که تا، حیوان نگردد خوی تو
از خوی حیوان میرسد، اندیشه بد بوی تو
در خاک باغت ای عجب، هم گل توانی کشت و خار
آتش به خرن گر زنی، خار آیدت اندر بکار
آتش به خرمن آن زند، کو ذات وی اهریمنی
زین شعله کان خود نعمتی، کی سوزد از خیره سری
وجدان بیداری کند گر مرد را در اهتزاز
ای کرده بر سر چادری، وجدان تو در خواب ناز
پرچم بیاور مرد را، تا کو کند چابکسری
چانه به غبغب میکند، او کرده بر سر چادری
تالاب دریا نی شود، استاد اگر تزویر را
یارب تو میدانی و بس، تقدیر و هم تحریر را
در دل گره پیچیده ام، ماه و ثریا دیده ام
دانی تو خود زین ماجرا، افتاده بر خیزیده ام
تالاب خود دریا مبین، کشتی به ساحلها ببین
کاهی شناور گشته ای، ای اسب بختت کرده زین
دانی چو پرگار زمان، از نقطه ای چرخان شود
تا بر نبندد نقطه ای، چرخد که تا ایقان شود
بالا رسد چ.ن قوس تو، کامل نگردد دایره
پایین همی آرد که تا، مقصد رسد این بارقه
فواره را بنگر ببین، چون لحظه ای بالا شود
پایین فرود آید همی، راکد چنان صحرا شود
گر غره گردد نفس تو، از ارتفاع لحظه ای
بالت نداده بخت بد، افتاده ای چون ذره ای
اسرار این این چرخ ازل، بر چرخش است و باز هم
خواهد که تا چرخی زند، بگشاده رمز و راز و لم
از خون سنگ است آینه، این یک سرت داغان کند
وان یک گرش هم بنگری، سرت نگو پنهان کند
هم سنگ و هم شیشه بود، در ذات آدم مزدوج
از ذات سنگ خو شود، کوته نظر دل ملتهج
کشتی به دریای خیال، راندی ز خود غافل شدی
با احتراق دیگران، پنداشتی عاقل شدی
شاید که تعبیرت بود، خوابیده شهر و نیست کس
بیدار چشمی باز تا، عریان کند تعبیر نفس
از خشت دیگر چون نهی، خشتی به خشت خانه ات
هم خانه ویران گردد و دادار سوزت لانه ات
شاقول وجدان را اگر آتش زدی ای وای تو
خواهد بگندد تا ابد، هم مرکب و همپای تو
بیگانه از لطف و ادب، آتش به فانوسی زند
گیرد بغل ترسا یکی، کافر به ناقوسی زند
لب بر سخن بگشوده را، معنی همان باشد که وی
تصویر وجدان میکند، هم از درون هم از زپی
آن نابرادر چون یکی، یوسف به زندان می کند
یوسف به چاهی اندرون، اندرز رندان می کند
از مسلک عاشر کنون کم نیست ظاهر محتسب
فرمان ز شیطان می برد از مال دیگر مکتسب
آخر ندانستم چه سان، راحت بیارامد به شب
او رِز به پستویش نهان, دایم دعایی زیر لب
رجال را رجاله ای، دوزد کلاهی تا کز آن
تشویر وی پنهان کند، پنهان به پشت خیزران
آید سخن کج بر زبان، ویرا که در فردای خود
نعل تعلل میزند، بر خشت خام رای خود
گیرم که از کردار خود، کردار بی پندار خود
لختی به خرسندی کنی، پنهان زخود افسار خود
خواهد فتاد آن تسمه در، دست یکی دیوانه تر
شب تا سحر خون از دلت، بیرون بریزد تازه تر
باشد که تا یادی کنی، از چند و چون عاقبت
خود کرده را کو معذرت، گیرد کسی از معرفت
فرمان زوجدان برده را مشکل نباشد گفتگو
الکن همو گردد که وی، سنگی بجورابش بجو
...........